ناشر: پرتقال، دسته بندی: کودک و نوجوان، موضوع: داستان (کودک 6 تا 12 سال)، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 200 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب تابستان دیوانه نویسنده ریتا ویلیامز گارسیا:
کتاب تابستان دیوانه داستانی خواندنی از ریتا ویلیامز گارسیا با ترجمه بیتا ابراهیمی است. این داستان درباره سه خواهر است که برای دیدن مادرشان که آنها را ترک کرده است، به سفری دور و دراز میروند.
تابستان دیوانه جوایز زیادی از جمله جایزه اسکات اودل ۲۰۱۱، جایزه کورتا اسکات کینگ ۲۰۱۱، جایزه یادبود جودی لوپز برای ادبیات کودکان ۲۰۱۱ را به دست آورده است و در فهرست افتخار نیوبری ۲۰۱۱ قرار دارد.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب تابستان دیوانه:
داستان کتاب تابستان دیوانه در سال ۱۸۶۸ در اکلند کالیفرنیا رخ میدهد و در خلال داستان به بخشی از مبارزات سیاهپوستان علیه تبعیضهای نژادی میپردازد. دختر یازدهسالهای به نام دلفین به همراه دو خواهر کوچکترش، ونتا و فرن، برای دیدن مادرشان به کالیفرنیا میروند. مادرشان آنها را سالها پیش و پس از به دنیا آمدن فرزند سومش، ترک کرده است. بچهها در خیالاتشان سفری جذاب میبینند؛ آشنایی با مادرشان، به دست آوردن محبت و رضایتش برای اینکه برگردد و همراه با آنها زندگی کند و خوشگذرانی و شهربازی و دیدار از دیزنیلند و ... اما هیچچیز شبیه به تصورات آنها نیست. مادر آنها را به کمپ تابستانه میفرستد و بچهها در کمپ، چیزهای بسیاری درباره خودشان، مادرشان و درباره مبارزت سیاهپوستان یاد میگیرند.
این داستان با زبان شاعرانه و شیرینش بچهها را با مفاهیم بسیاری از جمله مسئولیتپذیری، وفاداری و تعهد، احترام به انتخابهای دیگران و پذیرش و مبارزه آشنا میکند.
درباره ریتا ویلیامز گارسیا:
ریتا ویلیامز گارسیا، در سال ۱۹۵۷ در نیویورک متولد شد. او از دانشگاه هوفسترا فارغالتحصیل شده است و الان در دانشگاه ورمونت هنرهای زیبا تدریس میکند.
بخشی از کتاب تابستان دیوانه:
مادر یا مأمور امنیتی
خانم سیاهپوست شیکپوش با آن چمدان بیضی شکلش، وقتی با کفشهای پاشنهبلند تلقتلقکنان از هواپیما پیاده میشد؛ حتی به ما نگاه هم نکرد. برای من مهم نبود، اما اگر مامی تپل دربارهاش چیزی میپرسید، برای اینکه او را نگران نکنم، دروغ میگفتم. سریع و ساده هم میگفتم. اگر زیادی خالی میبستم حتماً مچم را میگرفت.
ونتا همین که دو پایش را روی زمین سفت گذاشت، شد همان ونتای همیشگی با همان چهرهای که از کنجکاوی میدرخشید. با چهرهای که میدرخشید و همهجا را بررسی میکرد. «حالا چی باید صداش کنیم؟»
بارها و بارها درباره این موضوع با ونتا و فرن حرف زده بودم. خیلی قبل از اینکه بابا بگوید باید به دیدن مامان برویم. حتی وقتی داشتیم چمدانهایمان را میبستیم هم دربارهاش حرف زدم. «اسمش سِسیله. شما هم سسیل صداش میکنین. اگه کسی ازتون پرسید با شما چه نسبتی داره، میگین مادرمونه.»
دیدگاه خود را بنویسید