نویسنده: محمدرضا حداد پور جهرمی، قطع: رقعی، ناشر: مصلی، تعداد صفحات: 220 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب تب مژگان اثر محمدرضا حداد پور جهرمی:
کتاب تب مژگان نوشته محمدرضا حدادپور جهرمی است. این کتاب روایت زندگی دختری ۱۹ ساله بهنام مژگان است که درگیر اتفاقات شومی میشود که گروهی از بهائیان برای او رقم میزنند و این اتفاقات زندگیاش را به هم میریزد.
مستند داستانی تب مژگان رمان امنیتی و جذابی با موضوع بهائیتشناسی است که با گمشدن دختری ۱۹ ساله به نام مژگان شروع میشود. داستان از وضعیت بد روحی او به دلیل فوت مادرش آغاز میشود. گروهی از بهائیان که نسبت به تحقیقات امنیتی پدر خانواده در زمینه بهائیت احساس خطر کردهاند. آنها با برنامهریزی از پیش تعیینشده به خانه آنها نفوذ میکنند، اول به واسطه ترور تدریجی مادر مژگان و سپس بیهوشکردن مژگان با یک ماده خاص، زمینه تبهای طولانی و بیماریهای جسمی و روحی او را فراهم میکنند و باعث میشوند او در دام دوستانی از فرقه انحرافی بهائیت را بیفتد، در حقیقت به واسطه مژگان و برادرش آرمان، آنها قصد آسیبرساندن به پدر خانواده را دارند.
نویسنده میگوید قصد نداشته و لازم هم نبوده که یک کتاب علمی در نقد بهائیت بنویسد. بلکه مسئله مهم و دغدغه اصلی او، مسائل میدانی و زیرپوسته شهر بود که در شیراز، اصفهان، شاهینشهر، کرج، تهران و... شاهد آنها بوده است.
کمی درباره محمدرضا حدادپور جهرمی:
محمد رضا حدادپور جهرمی متولد سال ۱۳۶۳، یکی از اساتید جوان حوزه علمیه جهرم است که معاونت پژوهشی این حوزه را نیز به عهده دارد. او فعالیتش را با کانال تلگرامی دلنوشتههای یک طلبه شروع کرد. او به شهرت فراوانی بین ادب دوستان انقلابی رسید و آثار مختلفی را منتشر کرد. بیشتر آثارش داستانی و با موضوعاتی مانند فتنه و زندگی طلبهها و خاطرات جنگ منتشر شده است.
در دنیای امروز که انقلابیون کمتر به سراغ داستاننویسی رفتهاند محمدرضا حدادپور عادل به درستی درک کرده است که داستانگویی زبان نسل امروز است و اگر قرار است اطلاعاتی به مخاطب منتقل شود میتوان از آن استفاده کرد. آثار این نویسنده در انتشارات حداد منتشر شده است.
در بخشی از کتاب تب مژگان می خوانیم:
خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...
بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد: محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...
علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده... صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...
این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا ۱۹ سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...
آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...
[عمار، پرونده ای حدودا ۸۰۰ صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]
علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...
تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
دیدگاه خود را بنویسید