قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 184 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب خورشید که غرق نمی شود اثر فائضه غفار حدادی:
کتاب "خورشید که غرق نمی شود" داستان زندگی یکی از آدم های عجیب است. کسی که بلد بوده قاعده معمول زمان را به هم بریزد و در هجده سالگی بیش تر از عرفای بزرگ خانقاه ها و مجتهدین کهنسال حوزه های علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد. آن قدر که وصیت نامه و یادداشت های روزانه اش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده؟
این کتاب به قلم جذاب و توانای خانم فائزه غفارحدادی به رشته تحریر درآمده است.
مقدمه مولف:
خیلی ساده است. ظاهر ماجرا را می گویم. ظاهرش این است که کتابی دست گرفته اید از زندگی یک جوان هجده ساله. هر جای دنیا بگویید که من کتابی خوانده ام از زندگی یک پسر هجده ساله معاصر، تعجب می کنند. هجده سال مگر چقدر است که شخصی در آن چه بکند که ارزش کتاب نوشتن و ماندگار شدن داشته باشد؟ هجده ساله های دنیا همیشه چه کرده اند؟ هجده ساله های این روزهای اطراف خودمان چه؟ خیلی هنر کنند چهارتا کتاب درسی و داستان خوانده باشند و به فکر کنکور و انتخاب رشته و دیدن فلان فیلم و رفتن به فلان پارک و باشگاه و فروشگاه. شاید برای جوان های امروز این چیزها افسانه باشد. این که در روزگاری نزدیک، مام زمین در تکه ای از خاورمیانه حاصلخیزتر شده و مردمی به وجود آمده بودند که گاوآهن ظلمِ سالیان دراز، خاکِ سختِ دلهایشان را شخم زده بود. امید به رهایی و آزادگی، بذر شده و در وجودشان فرو رفته بود. دم مسیحایی پیر فرزانه ای بر جان هایشان حلول کرده و خون مظلومانی، دشت فهم و شعورشان را آبیاری کرده بود. محصول چنین فرایندی آدم هایی بودند که می توانستند قاعده معمول زمان را به بازی بگیرند. بلد بودند به تلافی همه غفلت های انسان در تاریخ، قدر ثانیه های عمرشان را بدانند. می توانستند در عرض یکی دو سال فهم و بصیرت و تجربه سالیان را به دست بیاورند. بعد هم ره صد ساله را یک شبه بروند.
این کتاب داستان زندگی یکی از همین آدم های عجیب است. کسی که بلد بوده قاعده معمول زمان را به هم بریزد و در هجده سالگی بیش تر از عرفای بزرگ خانقاه ها و مجتهدین کهنسال حوزه های علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد. آن قدر که وصیت نامه و یادداشت های روزانه اش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده؟
بدون تامل روی رفتارها و نوشته های آقا محمد شمس، آن پایان باشکوه زندگی اش که اگر در غرب اتفاق افتاده بود تا حالا برایش فیلم ها ساخته و رمان ها نوشته بودند، جلوه واقعی اش را نشان نخواهد داد. خواندن و مزمزه کردن طعم ناب زندگی اش را به همه توصیه می کنم.برشی از متن کتاب :
یک نفر شناکنان به طرفشان میآمد.
باورش نمیشد؛ ولی خودِ صمد بود. صمد با دیدن شرایط محمد به سرعت جلو آمد و جای یونس را گرفت.
- صمد تو رو خدا سرمو بکن زیر آب. این صدای لعنتی رو قطع کن.
صدای محمد آرام و بریدهبریده بود.
- لوس نکن خودتو! الان با یه چیزی گلوتو میبندم.
اما خودش هم میدانست که کاری از دستش برنمیآید. اشکهایش به پهنای صورتش آمد. یکی از عراقیها بیرون آمد و گلولۀ منوری شلیک کرد. تا چند ثانیه دیگر سطح آب مثل روز روشن میشد. دستش را به لبۀ خورشیدی تکیه داد و با دست دیگرش محمد را در آغوش گرفت. کتفش را گذاشت روی حنجره. صبر کرد منور نزدیک و نزدیکتر شود. دهان محمد درست کنار گوشش بود.........
دیدگاه خود را بنویسید