ناشر: شهید کاظمی، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 240 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است:
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است نوشته زینب عرفانیان است. کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است خاطرات فروغ منهی مادر شهیدان داوود خالقیپور، رسول خالقیپور، علیرضا خالقیپور است.
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است خاطراتی از زندگی این بانوی بزرگوار است که شاهد شهادت فرزندانش در راه وطن بود. این کتاب روایتی اندوهناک و سرشار از شجاعت است که نسل امروز را با حقیقت دفاع مقدس بیشتر آشنا میکند.
بخشی از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است:
لب روی لبهایش گذاشتم. انگار یک تختهچوب زیر لبم آمد. سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچهام نمانده بود. یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علیاکبر دلم را چنگ زد. آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچههایم خاک پای علیاکبرش هم نبودند. چشمهایم را بستم. صورت به صورت علی. عمیق نفس میکشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند. دیگر نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم. از این دنیا جدا شده بودم. شناور در بیوزنی و خلسهای عمیق. جایی میان زمین و آسمان. جایی در انتظار بهشت. دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد.
پرستار در پتو پیچیده بودش و کنارم خواباندش. چشمهایش مثل امروز بسته بود. به خودم چسباندمش. مشتهای کوچک و هاله صورتی لپهایش را بوسیدم. زیر گلویش را بو کردم؛ بوی بهشت میداد.
داوود و رسول چه ذوقی کردند از دیدن برادر کوچکشان. تا نصفهشب دور علیرضا میپلکیدند. اسباببازی پیدا کرده بودند. مادرشوهرم و محمودآقا هم ذوقشان کمتر از بچهها نبود. آن شب همهمان ذوقزده از ورود مهمان جدید تا دیروقت بیدار ماندیم.
روز اول که به خانه محمودآقا آمدم، حتی فکرش را هم نمیکردم بتوانم یک روزِ دیگر اینجا دوام بیاورم؛ چه برسد به اینکه سه بچه قدونیمقد داشته باشم.
روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آنهمه مهمانی که در خانه بود، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم. نمیدانستم اینهمه بروبیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنتها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و صورتم را بوسید:
-فروغ جان! الان یه آقایی میاد ازت امضا بگیره. هر جا رو گفت، امضا کن.
موهایم را از کنار صورتم، زیر چادر میداد که عمو محسن و عاقد آمدند. عاقد کت بلندی تنش بود. دفتر بزرگی را مقابلم باز کرد. عمو محسن قلم را در جوهر فرو برد و دستم داد:
-قزم امضا اله.
با یک دست چادر را محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم. ذوقزده و خوشحال از آنهمه امضا.
از روز بعد رفت و آمدهای زنانه شروع شد. خاله و عزیز مدام در راه بازار بودند. از خرید عروسیام همین تنها ماندن در خانه نصیبم شده بود. صبح میرفتند و ظهر با یک کفش سفید برمیگشتند. کفش را پایم میکردند، میدیدند کوچک است. بعد از ظهر میرفتند و مغرب با یک جفت کفش دیگر میآمدند که برایم بزرگ بود. برای هر تکه از خریدم چند بار این راه را میرفتند و میآمدند. داستانی شده بود. یکی نبود بگوید: «مگر کاری زنانهتر از خرید عروسی هم وجود دارد؟ خب این بچه را هم همراه خودتان ببرید.»
دیدگاه خود را بنویسید