ناشر: مروارید، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 298 صفحه، سال انتشار: 1400
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب کمی قبل از خوشبختی اثر انیس لودیگ:
کتاب کمی قبل از خوشبختی نوشتهی انیس لودیگ که در سال 2013 موفق به دریافت جایزهی خانهی مطبوعات فرانسه شد به ماجرای عاشقانهی مادری 20 ساله به نام ژولی میپردازد. این افسانهی مدرن پر از مهر و محبت است و شما را با زندگی آشتی میدهد.
رمان کمی قبل از خوشبختی (Just Before Happiness) اثری بسیار جذاب اما ساده است چرا که داستان از نگاه خوانندگان بسیار معمولی محسوب میشود. شاید دلیل محبوبیت این کتاب در همین نکته نهفته باشد. موضوع این رمان مسائلی همچون مهربانی، دوستی، عشق و فرزندان است. زن جوانی به نام ژولی با پسر خود که لولو نام دارد به تنهایی زندگی میکند. ژولی به عنوان صندوقدار در یک فروشگاه مشغول به کار است. ژولی زندگی سختی را سپری میکند تا اینکه یکی از مشتریان ثروتمند فروشگاه نسبت به ژولی ابراز علاقه میکند و همین موضوع نقطهی عطفی در داستان است که ماجراهای بسیاری برای ژولی و پسرش به همراه میآورد.
این کتاب به رغم داستان سادهای که دارد لحظات و اتفاقات دور از انتظار نیز در دل آن گنجانده شده است. به عنوان مثال میتوان به پیشنهاد پیرمردی اشاره کرد که از ژولی درخواست دور از انتظاری میکند و او را برای تعطیلات به سفر دعوت میکند و عجیبتر از آن واکنش ژولی است. نویسنده تلاش کرده است تا داستانی نزدیک به زندگی حقیقی و به همان اندازه تلخ و شیرین برای شما روایت کند.
انیس لودیگ (Agnes ledig) با قلمی شیوا شما را تا قعر ناامیدی میبرد اما از یاد نمیبرد که انسان همواره به امید نیاز دارد برای همین نه شما و نه ژولی را در غم اندوه تنها نمیگذارد و شانسی دوباره برای زندگی به ژولی میبخشد.
نکوداشتهای کتاب کمی قبل از خوشبختی:
- کمی قبل از خوشبختی به کتابهای تصنعی که به زور سعی دارند افکار منفی خوانندگانشان را تغییر دهند، شباهتی ندارد. مطالعهی این رمان درست مثل زندگی کردن یک داستان واقعی است. (روزنامه فیگارو)
- انیس لودیگ یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی جدید است. (لاموند)
- این کتاب زیبا و فراموش نشدنی است. (مجلهی ادبی ساکسو)
در بخشی از کتاب کمی قبل از خوشبختی میخوانیم:
ژولی از این دست موقعیتها را قبلاً هم تجربه کرده بود. میتوانست مخالفت کند، خطر کند و کارش را از دست بدهد تا احترامش حفظ شود. اما کدام احترام؟ یک ساعتی میشد که از دستش داده بود. وقتی مسئلهی بقا مطرح باشد، انسان باید همهی آرمانهای بزرگی که از کودکی جمع کرده را در گنجهای کرده، سکوت کند، بگذارد که بقیه حرف بزنند و خودش تسلیم شود. او به شغلش نیاز داشت. واقعاً به این کار نیاز داشت. شسون لعنتی هم این را میدانست. مدیر بیرحمی که حاضر بود برای یک اشتباه ده یورویی صندوقدارش را اخراج کند؛ چه برسد به پنجاه یورو! البته ژولی میدانست که وقتی پشتش به صندوق بوده چه کسی آن پنجاه یورو را دزدیده است. اما لو دادن همکار جلوهی بسیار بدی داشت. خیلی بد. این کار میتوانست درست مثل شپشی که محکم به سری با موهای بلوند چسبیده انگی را به او بچسباند. پس ترجیح داد از این کار صرفنظر کند.
«خانم لومر، من میتوانم همین لحظه شما را اخراج کنم. بااینحال من موقعیت شما را درک میکنم و میدانم نمیتوانید پولی که کسر آوردهاید را پس بدهید. حواستان را جمع کنید. از شما میخواهم خودتان راهحلی پیدا کنید تا کسر صندوقتان را جبران کنید. متوجه منظورم که میشوید؟! شاید هم بهتر باشد از بعضی همکارانتان راهنمایی بخواهید. آنها فهمیدهاند چهطور این کار را انجام دهند.»
این جملات را در حالی میگفت که نگاهش ثابت بود، کوچکترین احساسی نداشت و لبخند شرورانهای بر لب داشت.
لعنتی!
دیدگاه خود را بنویسید