محصولات دیگر فروشگاه
کتاب هیام اثر لیلا قربانی:
کتاب هیام نوشته لیلا قربانی، داستانی از دل جنگ است. داستانی که از لحظات سخت جنگ و زنان و فرزندانی میگوید که در جنگ گرفتار شدهاند.
هیام داستانی است که از فرزندان جنگ صحبت میکند. جنگی هشت ساله که در این میان در گرفته است و نابودیها و ویرانیهایی که اتفاق افتاده است. گازهای خردلی که حتی به جنین هم رحم نمیکنند. همان گازی که حالا در ریههای شخصیت اصلی داستان جریان دارد.
روایت داستان در سه بخش اتفاق میافتد. بخش اول قصهای از زمان حضرت پیامبر است و از زنانی میگوید که دوشادوش مردان در صحنه نبرد در لباس حق و باطل حضور داشتند. بخش دیگر روایتگر قصه زنی است که میان خواسته شخصی خودش از زندگی و خواسته عمومی جامعه برای کمک به آن گیر افتاده است. روایت سوم هم داستان زنی است که زندگیاش دستمایه نابودی در سایه ادوات جنگی که در قرن بیست و یک همچنان حضور دارد، قرار گرفته است.
لیلا قربانی نویسنده درباره این رمان گفته است: «در این داستان از تعبیر و تفسیر افکار شخصیت داستان پرهیز شده است چون میخواستم نقطه قوت این رمان، زبان همه فهم عامیانه باشد و خالی از پیچیدگیهای گمراه کننده، تا در انتها برداشتهای کیفی داستان به خود مخاطب محول شود ضمن اینکه تمام سعیام بر این بوده است که یک شخصیت مردمی بسازم و از قهرمان سازی بپرهیزم.»
کتاب هیام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم:
علاقهمندان به داستانهایی با محوریت دفاع مقدس و جنگ را به خواندن داستان هیام دعوت میکنیم.
در بخشی از کتاب هیام می خوانیم:
صدای زنگ خانه هم نمی تواند پدر را از چهارچوبه در جدا کند. او هیچ وقت حرف را نگفته باقی نمی گذاشت.
-آدم ها جایی میمانند که دلشان خوش باشد نه پاگیرِ خاک آن.
لبخندی می زنم، بیاختیار. محمد هم همین را میگفت اما خاک و دلش را با هم میگفت. حرف محمد و پدر یکی بود فقط نتیجهاش فرق میکرد. پدر رفته است. اما تصویرش را روی آینه قدی راهرو میبینم. لباسهایش را یک بار دیگر مرتب می کند. نه آن جهت که خیال ناراحتش آسوده شود. فقط بر حسب عادت است. صدای در که میآید میفهمم رفته است. پدر ایرانی است. چند سال قبل از تولد من به آلمان میآید. سالها هم برای دولت آلمان جنگیده بود، به قول خودش بیشتر از یک ژنرال آلمانی. اما بعدش را فقط در امنیت میدید. در کنار خانوادهاش در یک خانه ویلایی در هایدلبرگ و مزرعهای کوچک در برمن که روزهای فراغتش را در آنجا سپری کند. آنا مادرم است. او یک مسیحی کاتولیک است. البته فقط اسمش را از او شنیدهام. هیچگاه عملی که بشود او را یک کاتولیک بنامم از مادرم ندیدم. اما مهم ترین چیز در دنیا برای پدرم دور بودن از هر دغدغهای است که داشتههایش را به مخاطره بیاندازد. اما محمد درست نقطه مقابل پدرم بود. برای او قدر مقدور نبود. او هر قدری را مبسوط در تقدیری میدید که دامنهاش در سعی بود. او رودخانه را در تقدیر دریاچه نمیدید بلکه در جریانی میدید که به آن مقدر است. برای همین هم بود وقتی دلبسته محمد شدم پدرم موافق نبود. اما شاید بخاطر لیبرال پرستیاش بود که مخالفتش را آشکارا ابراز نکرد. او محمد را همان کشوری می دید که ترکش کرد اما سایهاش او را ترک نمیکند. محمد را در تضاد با دنیایی میدید که سالها برای ساختنش جنگیده بود. حرف محمد که پیش میآید چشمم به نامه تا خورده روی میز میافتد. شاید پدرم درست بگوید. او نیاید. اما شایدهای بعدی را به زبان نمیآورم، شاید از ترس. چیزی ذهنم را درگیر کرده است. زبانم بی اجازه به حرف میآید.
-حالا که او نمیآید من میروم.
دیدگاه خود را بنویسید