ناشر: انتشارات کتاب جمکران، تعداد صفحات: 247 صفحه، قطع: رقعی
محصولات دیگر فروشگاه
معرفی کتاب نخل و نارنج اثر وحید یامین پور:
کتاب نخل و نارنج روایت داستانی زندگی و زمانه شیخ مرتضی انصاری(ره) به قلم وحید یامین پور هست.
کتاب نخل و نارنج نوشته ی وحید یامین پور، درباره زندگی شیخ مرتضی انصاری و حوادث و اتفاقات مهم دوره ی زندگی ایشان است. شیخ مرتضی انصاری از فقهای شناخته شده و به نام فقه شیعه است که شاگردان ممتاز و بزرگی را تربیت نموده اند که از مشهورترین ایشان می توان به میرزا محمد حسن شیرازی، که فتوای تحریم تنباکو را صادر کرد، اشاره کرد. پیروزی میرزای شیرازی توانست راه را بر جنبشهای بعدی فراهم کند و دیگر شاگردان شیخ انصاری در ربع نخست قرن چهاردهم هجری توانستند نخستین انقلاب ۱۰۰ ساله اخیر را در منطقه خاورمیانه رهبری کنند. مکتب علمی و فقهی او شاگردانی چون امام خمینی (ره) داشت که اولین حکومت دینی در دوران غیبت کبری را بنا کردند.
تاریخ جنگهای ایران و روس، حضور انگلستان، امپراتوری عثمانی و … از جمله موضوعاتی هستند که نویسنده در این رمان، به جز زندگی شیخ انصاری و تاریخ علمای شیعه به آنها پرداخته است. زمان معاصر شیخ مرتضی انصاری، در دوره قاجار بوده است.
نویسنده در صفحه اول کتاب، پیش از شروع متن داستان آورده است: «نخل و نارنج» روایت شور و شوق شیخ اعظم، خاتمالفقها و المجتهدین، مرتضی انصاری است که همچنان بهعنوان نگین درخشان علم و تقوا ستایش میشود. آنچه میخوانید، داستانی است که هرچند به قلم خیال نگاشته شده است، کوشش شده بر اسناد و واقعیتهای تاریخی استوار باشد.
رمان «نخل و نارنج» در ۳۰ فصل نوشته شده است.
نویسنده تلاش کرده است که لحن و دیالوگ ها را با دوره ی زندگی ایشان مطابقت دهد. اثر حالتی داستانی دارد و حول زندگی شیخ انصاری روایت می شود.
قسمت های از کتاب نخل و نارنج:
"مرتضی عاشق باران و تماشای رودخانه پاک دز بود. چه در گرما در گرمای رودخانه ذوب شوند و چه در زمستان یا در زمستان ، جایی که فقط از تماشای آنها لذت می برد. باران های زمستانی و بهاری دزفول به حدی شدید بود که نهرها سرازیر می شدند و کوچه ها را می ریزند ، اما کوچه های شیب دار به سرعت آب رودخانه دز را تأمین می کرد و دز بیشتر به سمت جنوب می چرخد. رگه های این شهر باستانی از کوه های زاگرس تا شمال شرقی سرچشمه گرفته و تا جلگه های حاصلخیز جنوب گسترش می یابد".
در بخش دیگری از کتاب می خوانیم :
"رگبار باران پاییزی به در و دیوار میخورد. غرّش رعد صدای مهیبی داشت و وقتی با سپیدی برق میآمیخت، مهیبتر میشد. ابرها آنقدر پایین بودند که مرتضی فکر کرد اگر به پشت بام برود، میتواند دستش را در آنها فرو کند. پسرک بیاعتنا به اینکه سرتاپا خیس شده، در کوچه میدوید. به درِ خانه که رسید، با هر دو مشت به لنگههای چوبی در کوبید.
خب… امان بده پسر! آمدم.
مادر چادرشبی روی سرش انداخت تا از شلاق دانههای درشت باران در امان بماند. در را باز کرد و خودش دوید بهسمت اندرونی. مرتضی عرض حیاط را از دهلیز تا لب پلهٔ شاهنشین دوید. از روی چالهای که میان آجرفرشهای کف حیاط پر از آب شده بود، پرید. ایستاد و انگار که چیزی از دستش در رفته باشد، برگشت و جفتپا پرید وسط چالهٔ آب. کودکانه خندید و بهسوی اندرونی برگشت.
مرتضی! این خلبازیها چیست؟ اینقدر عذابم نده. اگر سینهپهلو کنی، چه خاکی سرم بریزم؟
مرتضی ریز خندید و تندتند لباسش را از تنش درآورد، مچاله کرد و جلوی مادر گذاشت
در بخشی از زندگی نامه شیخ مرتضی انصاری می خوانیم:
شیخ در آن سال ها،مرجع تقلیدی شصت ساله بود که همچنان در خانه ای استیجاری زندگی می کرد.مردم نجف در تمام این سال ها دیده بودند که او چگونه در فقر محض روزگار گذرانیده و حتی هنگامی که چند هزار تومان از وجوهات مردم در خانه ی او بود،برای ادای قرضش گلیم زیر پای خود را فروخته بود.آن ها که به او اقتدا می کردند،به نان خالی ساختند.
اما فقر همچنان می تازید.بعضی شب هنگام که بازار به تعطیلی می رفت،عبا روی سرشان می کشیدند و از کنار دکان ها برگ کاهو های دور ریخته شده را بر می داشتند و برخی به خوردن قاووت اکتفا می کردند و آن هنگام که گروهی عظیم از طلبه ها فقر را اظهار نکردند،مدرس ها آن چنان در بحث علمی اوج گرفت که به عنوان ضرب المثل در تاریخ علم و فقاهت ماندگار شد.
اهل خانه نیز چه می خواستند و چه نمی خواستند در یک زندگی فقیرانه و ساده شریک بودند.زندگی شیخ برای آن ها که اهل عافیت طلبی و راحتی بودند،هیچ حسادتی را بر نمی انگیخت.او به اقل معاش،آن چنان که حتی یک پول را نتوان پس انداز کرد، روزگار می گذرانید و این شیوه از زندگی را به آن ها که با او بودند،آموخته بود؛به برادرانش،شاگردانش و از همه خوب تر به همسر و فرزندش".
همچنین در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم:
"بازار نجف از هفت شاخه به حرم منتهی میشد و آن راهی که مرتضی میآمد از سمت شرق و در مقابل ایوان طلا به حرم میرسید. چند نفر با لباسهای بلند عربی در حال بازگشت از نماز جماعت ظهر و عصر بودند. از اقامه نماز چیزی نگذشته بود و هنوز خادمان حرم درها را نبسته بودند. مرتضی نعلینش را بیرون حرم از پا درآورد و به سمت درگار چوبی رفت. نعلینی که به زردی میزد فرسودهتر از آن بود که کسی را به طمع بیندازد. درگاه را بوسید و گونه راستش را روی زمین گذاشت که ناگهان موجی از دلتنگی آمیخته با اشتیاق توفید و چشمها را به اشک نشاند. دربرابر ایوان طلا ایستاد تا اذن دخول بخواند، ولی پیش از آن دوست داشت بار دیگر تمام زوایای حرم را با دقت ببیند و به خاطر بسپارد.
حرم با طلاکاریهای جدید شاه قاجار و ضریح نقرهای که چندی پیش نصب کرده بودند، به کلی با گذشتهاش فرق کرده بود. دو گلدسته در اطراف ایوان بهتازگی به دستور فتحعلیشاه طلاکاری شده بودند و شبستان اصلی حرم با زیلوهایی با نقش چهارگوش و لوزی را از جلوی ایوان تا کنار ضریح مفروش شده بود.
حرم خالی از زائر و نمازگزار بود و جز گفتوگوی مبهم خادمان در شبستانهای اطراف صدایی شنیده نمیشد. مرتضی با قدمهای کوتاه خود را به ضریح رساند؛ دستهایش را در پنجرههای نقرهای آن گره کرد و پیشانی را بر آن تکیه داد. آن رؤیای ملکوتی را به یاد آورد و تمام وجودش از خاطره شنیدن صدای امیرالمومنین مشتعل شد".
دیدگاه خود را بنویسید