مترجم: کامران تقوی، ناشر: میلکان، قطع: وزیری، نوع جلد: زرکوب، تعداد صفحات: 262 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب هرگز به جایی نمی رسد اثر مارک رندولف:
کتاب هرگز به جایی نمیرسد! به قلم مارک رندولف، داستان شگفتانگیز تبدیل ایدهای ساده به یک شرکت بزرگ را به تصویر میکشد و به شما نشان میدهد که نت فلیکس چه بود و چگونه به اینجا رسید.
مارک رندولف (Marc Randolph) در کتاب هرگز به جایی نمیرسد! (That Will Never Work) خاطرات خود را از وقایعی بازگو میکند که بیست سال پیش برای او رخ داده است. مسئلهای که رندولف هنگام نگارش این کتاب بسیار به آن توجه داشته، این است که به صورت دقیق و کاملاً مشخص شخصیتهای گروه بنیانگذار نتفلیکس را برای شما به نمایش بگذارد. او در ابتدا قصد داشت آنها را همانگونه که بودند به تصویر بکشد اما نشان میدهد که این تیم در نتفلیکس با چه چیزهایی مواجه بوده و موفقیت، با وجود تمام موانعی که پیش رو داشتند چه احساسی داشت.
زمانی شرکتهایی بودند که داخل مغازههایشان فیلمهای ویدیویی به مشتریان اجاره میدادند. مشتریان نیز مجبور بودند طی زمان تعیین شده فیلمها را بازگردانند وگرنه باید هزینهی دیرکرد پرداخت میکردند. اما شخصی به نام مارک رندولف ایدهای را مطرح نمود که در ابتدا کمتر کسی به آن ایمان داشت، اما کم کم پیروزی انکارناپذیرش بر همگان آشکار شد.
البته که رندولف برای راهاندازی و تاسیس نتفلیکس با مشکلات بسیاری مواجه شد اما ماجرای تحولآفرین مارک رندولف نشان میدهد که چگونه شخصی با شهامت و ارادهای غیر قابل وصف میتواند دنیا را دگرگون کند، حتی با ایدهای که بسیاری فکر میکنند هرگز به جایی نمیرسد.
برخی نظرات در مورد کتاب هرگز به جایی نمیرسد:
- داستانی گیرا از زبان مارک رندولف که حکایت گر روزهای آغازین یکی از موفقترین شرکتهای استارت آپی در زمینه تکنولوژی ست. داستانی درگیر کننده که توجه تمام آنهایی که سودای کارآفرینی در سر دارند را به خود جلب میکند. (واشنگتن پست)
- جذاب، گیرا و بسیار سرگرم کننده. اگر تا به حال به این فکر کردهاید که چطور میتوانید ایدهای را به برندی جهانی تبدیل کنید، یا این که چه اتفاقی میافتد اگر نسبت به انجام این کار اقدام کنید، مارک رندولف پرده از راز دنیای شرکتهای استارت آپی سیلیکان ولی برمی دارد و کاری میکند تا ضمن فهمیدن آن رازها، کمی هم بخندید. (ساندی تایمز)
در بخشی از کتاب هرگز به جایی نمیرسد! میخوانیم:
همچنین برخلاف انتظارم، کمی وقتِ خالی هم داشتم. رید کمتر از شش ماه بعد از به دستآوردنِ شرکتمان و دادنِ اجازه برای ایجاد بخش بازارایابی، با ادغام شرکتها موافقت کرد. این کار باعث اخراج من و خودش و دو نفرِ دیگری میشد که به تازگی آنها را سر کار آورده بودم.
حدوداً چهار ماه بعد، به خاطر اینکه درگیرِ نامهبازی بودیم، باید هر روز کار میکردیم. هنوز حقوق میگرفتیم، اما کاری برای انجام دادن نداشتیم و این فوقالعاده خسته کننده بود. دفاتر پیورآتریا هیچ شباهتی به دفاتر راحتِ استارتاپهای امروزی نداشتند. هیچ صندلیِ راحتی و هیچ ماشینِ پینبالی در دفتر نبود. تصور کنید یک اتاق خالی با گیاهانِ مصنوعی و یک کولرِ آبی که در بازههای زمانیِ منظم شرشر صدا میداد.
رید درحال یکسره کردن کارِ ادغامِ شرکتها بود و برای برگشتن به دانشگاه هم برنامهریزی کرده بود. هرچه به پایانِ دورانِ مدیرعاملیاش نزدیکتر میشدیم، بیشتر احساس فرسودگی میکرد. او میخواست جهان را تغییر دهد و حالا متوجه شده بود در سمت مدیرعاملی نمیتواند این کار را انجام بدهد.
او گفت: «اگه واقعاً قصد تغییر جهان رو داری، میلیونها دلار پول نیازی نداری، بلکه میلیاردها دلار پول لازم داری.» بهجز اینها، او فکر کرد راه چنین تغییری تنها ازطریق تحصیلات است. بهشدت به اصلاح نظامِ آموزش و پرورش علاقهمند بود و فکر کرد تازمانیکه در این زمینه مدرک تخصصی نداشته باشد، کسی او را جدی نمیگیرد. دنبال این بود که به دانشگاه استنفورد برود. هیچ تمایلی به راهاندازیِ شرکت نداشت، اما اعلام کرده بود قصد دارد در مقامِ سرمایهگذار یا مشاور همکاری کند.
در ابتدا، برای فرار از دودلیای که در شراکت و متحدشدن با شرکتهای دیگر داشتم، سعی میکردم ورزش کنم.
دیدگاه خود را بنویسید