موضوع: داستان نوجوان، ناشر: پرتقال، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 288 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب شاید عروس دریایی اثر الی بنجامین:
کتاب شاید عروس دریایی نوشته آلی بنجامین و ترجمه آرزو قلیزاده است. کتاب شاید عروس دریایی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب شاید عروس دریایی:
فرنی، صمیمیترین دوست سوزی در دریا غرق شده و او چراییاش را نمیفهمد. سوزی غمگین است آخر فرنی یک دوست فوق العاده بود که میتوانستند با هم از همه چیز و همه کس حرف بزنند. همه چیزهایی که دیگران آنها را درک نمیکردند. بدتر از همه این بود که زمانی که فرنی غرق شد، آنها باهم قهر کرده بودند و سوزی هنوز منتظر بود تا بتواند حرفهایش را به فرنی بزند و باهم آشتی کنند. سوزی پر از اندوه و سوال است اما این سوالات او را به حقیقتی میرساند که زندگیاش برای همیشه تغییر میکند.
کمی درباره آلی بنجامین:
آلی بنجامین در خانهای قدیمی در اطراف نیویورک بزرگ شد؛ خانهای که دیگران اعتقاد داشتند محل رفتوآمد اشباح است. وقتی بچه بود، با حشرات و قورباغهها سرگرم بود. این داستان را هم ازآنجاکه او خیلی دلبستهٔ طبیعت بود، نوشته است. او درحالحاضر با همسر و دو فرزندش در ماساچوست زندگی میکند.
در بخشی از کتاب شاید عروس دریایی می خوانیم:
همیشه تصور میکردم مردم با چشمهایشان میبینند، اما وقتی از طرف مدرسهٔ راهنمایی یوجینفیلد مموریال برای اردوی پاییزی به آکواریوم رفتیم، من، یعنی «سوزی سوانسون» کاملاً نامرئی شدم! انگار دیده شدن، بیشتر از چشم، به گوش مربوط است.
ما در اتاقِ «مخزن تماس» ایستاده بودیم و به حرفهای کارمند ریشوی آکواریوم که با میکروفن صحبت میکرد، گوش میدادیم. او گفت: «دستهایتان را صاف نگه دارید». او توضیح داد اگر دستهایمان را کاملاً بیحرکت در مخزن قرار دهیم، بچهکوسهها و ماهیهای برقی کوچک، مثل گربههای خانگی خودشان را به کف دستمان میمالند؛ «آنها بهسمت شما میآیند، اما یادتان باشد دستهایتان را باز کنید و بیحرکت نگه دارید.»
من دوست داشتم کوسهای را با دستهایم لمس کنم، اما اطراف مخزن شلوغ و پُرسروصدا بود. بهخاطر همین، گوشهای از اتاق ایستادم و فقط نگاه کردم.
در کلاس هنر، برای این اردو، لباسهایمان را رنگآمیزی کرده بودیم. دستهایمان را با نارنجی و آبی رنگ کردیم و حالا لباسهایمان مانند لباس فرم آدمهای روانپریش شده بود. فکر کنم دلیلش این بود که اگر یکوقت گم شدیم، پیداکردنمان راحت باشد. بعضی دخترهای خوشگل کلاس مثل «آبری له ولی»، «مولی سمپسون» و «جنا ون هوز» پایین تیشرتهایشان را گره زده بودند، اما لباس من مانند روپوشهای زنانهٔ بلند، روی شلوار جینم آویزان بود.
درست یک ماه از آن فاجعه میگذشت و از همان روز من دیگر حرف نزدم. البته آنطور که دیگران فکر میکنند، کار من اجتناب از صحبت کردن نیست. فقط تصمیم گرفتهام حالا که مجبور نیستم، دنیا را با کلماتم پُر نکنم. این دقیقاً برخلاف وِراجیهایی است که به آن عادت داشتم و بهتر از چیزی است که دیگران آن را کمگویی مینامند و از من هم انتظار دارند لااقل چیزهایی بگویم.
اگر همانقدر، کم هم حرف میزدم، خانوادهام اصرار نمیکردند دکتری را که میشود با او درد دل کرد، ببینم. قرار است امروز بعد از اردو پیش او بروم. رک بگویم منطق آنها برایم قابلقبول نیست. منظورم این است که اگر کسی نمیخواهد حرف بزند، پس دکتری که میشود با او درد دل کرد، آخرین فردی است که باید پیشش رفت.
از اینها گذشته، من میدانستم چنین دکتری کیست. خانوادهام فکر میکردند مغز من مشکل پیدا کرده؛ البته نه از آن مشکلاتی که یادگرفتن ریاضی یا خواندن را سخت کند. آنها فکر میکردند مشکل من ذهنی است، ازآندست مشکلاتی که «فرنی» بهشان میگوید اختلال ذهنی؛ که از کلمهٔ «خِلَل» میآید و به معنی درز و شکاف است.
یعنی مغز من دچار شکاف شده است.
دیدگاه خود را بنویسید