ناشر: آموت، قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز، تعداد صفحات: 400 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب زبان گل ها اثر ونسا دیفن باخ:
داستان درباره ی دختری به نام ویکتوریا را بازگو میکند که پس از دوران کودکیاش در یتیم خانه، نمیتوانست با کسی ارتباط داشته باشد و تنها راه ارتباط واقعی و بارز او با جهان از طریق گلها و معانی آنهاست. ویکتوریا جایی برای رفتن نداشت و در یک پارک عمومی روزگار خود را می گذراند ؛ جایی که از گیاهان، باغ کوچکی برای خود جایی برای زندگی کردن ساخته بود. در آن نزدیکی ها که خیلی زود گلفروشی محلی، استعدادهای او را کشف میکند و ویکتوریا متوجه میشود موهبت کمک به دیگران از طریق انتخاب گلها را دارد. در این میان فروشندهای مرموز در بازار گل، جواب سؤالهای ویکتوریا و راز دردناکی از گذشتهاش را میداند.....
در بخشی از ک زبان گل ها می خوانیم:
پیشانی ام را به پنجره چسباندم و در حال عبور، تابستان غبارآلود تپه ها را تماشا کردم. ماشین مردیث عطری شبیه بوی سیگار می داد و بر تسمه ی کمربند ایمنی، از چیزی که بچه های دیگر اجازه پیدا کرده بودند بخورند، کپکی به جا مانده بود. من نه ساله بودم. لباس خواب پوشیده بودم، موهایم درهم برهم بود و روی صندلی پشتی ماشین نشسته بودم. چیزی نبود که مردیث دوست داشته باشد. او یک پیراهن قلابدوزی پر از سوراخ آبی کم رنگ، برای مناسبت های خاص خریده بود ولی از پوشیدنش امتناع کرده بودم.مردیث به جاده ی روبه رو خیره شده بود. متوجه من که کمربندم را باز کرده و سرم را از پنجره بیرون برده بودم نشد. سرم را تا جایی که استخوان ترقوه ام به بالای در ماشین بچسبد، بیرون بردم. چانه ام را در باد بالا گرفته و منتظر ماندم تا او بگوید بنشینم. نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. دهانش یک خط بسته باقی ماند و نتوانستم حالت صورتش را زیر عینک آفتابی اش ببینم.
دکمه ی کنار دستش را فشار داد و باعث شد پنجره بدون اخطار قبلی دو سانتی متر بالا برود و شیشه ی ضخیم بر استخوان ترقوه ام فشار وارد کند. خودم را عقب کشیدم، روی صندلی نشستم و کف ماشین سریدم. مردیث آن قدر شیشه را بالا داد تا اینکه جای هجوم باد از پنجره را سکوت گرفت. به من نگاه نکرد. روی روکش کثیف صندلی خم شدم، یک بطری کثیف بچه از زیر صندلی برداشتم و به طرف مردیث پرت کردم. بطری به شانه هایش خورد و به طرف من افتاد. قطره ای کثیف و ترشیده روی پاهایم چکید. مردیث شوکه نشد.
پرسید: « هلو می خوری؟ »
غذا چیزی بود که هرگز رد نمی کردم و مردیث این موضوع را می دانست.
« بله. »
« پس سر جایت بنشین، کمربندت را ببند و من هر میوه ای که بخواهی از دکه ی میوه فروشی بعدی برایت می خرم. »
روی صندلی جابه جا شدم و کمربندم را دور کمرم بستم.
دیدگاه خود را بنویسید