ناشر: نیک فرجام، قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید اثر میچ آلبوم:
کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید اثر میچ آلبوم، رمانی روانشناسانه است که رازی سر به مهر دارد. این کتاب ماجرای کهنه سربازی به نام ادی را روایت میکند که عمری را به افسردگی و تنهایی گذرانده و احساس میکند در تلۀ زندگی گرفتار شده است.
او تعمیرکار ماشینهای یک شهربازی است و روزهای خاکستری زندگیاش در کار و حسرت خلاصه شدهاند؛ تا اینکه در سالروز هشتاد و سومین تولدش، حین تلاش برای نجات جان یک دختر بچه جانش را از دست میدهد و به بهشت میرود. سپس پنج نفر از آشنایانی که پیش از او درگذشتهاند، رازهای زندگیاش را برملا میکنند و مسیر حیات باقی او را برای همیشه تغییر میدهند.
شاید به نظر عجیب برسد ولی این داستان از آخر آن شروع میشود؛ اما همۀ آخرها میتوانند خود شروعی دوباره باشند. ما فقط این را به وقتش نمیفهمیم. کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید (The Five People You Meet in Heaven) برای همۀ خوانندهها جذاب خواهد بود، چرا که سعی دارد وجه دیگری از بهشت به نام آگاهی از چراهای زندگی را به ما نشان دهد.
ادی در هنگام مرگ، مردی با پشتخمیده، مویسفید، گردنکوتاه، سینۀ برآمده، ساعدیکلفت و آثار خالکوبی محوشده روی شانۀ راست بود. پاهایش دیگر لاغر و رگدار شده و زانوی چپ مصدوم در جنگاش، حالا دیگر با مرور زمان آرتروز هم گرفته بود. دیگر بدون عصا قادر به راه رفتن نبود. چهرهاش آفتابسوخته، ریشهایش سفید و فک پایینش جلو آمده، طوری که او را مغرورتر از آنچه که بود، نشان میداد. سیگارش را پشت گوش چپش میگذاشت و دسته کلیدش را به کمربندش میبست. کفشهایش زیرۀ کائوچو داشتند و همیشه کلاهی کتانی به سر داشت. لباس کار قهوهای کمرنگش، مشخصکنندۀ نوع کارش بود.
او سرپرست تعمیرکاران پارک رابیپیر و وظیفهاش تعمیر و نگهداری وسایل بازی در آن جا بود. هر بعد از ظهر در پارک قدم میزد و همۀ قسمتها را از بازی چرخ عصار گرفته تا سرسرۀ آبی کنترل میکرد. صفحات شکسته، پیچ و مهرههای شلشده و میخهای فولادی کهنه را پیدا میکرد و تعمیرشان میکرد. گاهی یک دفعه مات و بیحرکت یک جا میماند. مردمی که از کنارش رد میشدند، تصور میکردند مشکلی برایش پیش آمده، اما در واقع او فقط داشت به صدای وسایل بازی گوش میکرد، همین. او همیشه میگفت: «پس از این همه سال کار کردن، حالا دیگر میتوانم خرابی وسایل را حتی از صدایشان تشخیص دهم».
میچ آلبوم (Mitch Albom)، نویسندۀ یکی از پرفروشترین کتاب دنیا یعنی سهشنبهها با موری است. او در این کتابم همۀ باورهای ما را نسبت به دنیای پس از مرگ تغییر میدهد و زندگی این دنیای ما را معنی میبخشد. او بیشتر به خاطر داستانهای روانشناختی و الهامبخش معروف است. منتقدان جهان به خاطر موضوع آثارش که بیشتر در خصوص مرگ و زندگی ماوراءطبیعه است، او را نویسندۀ رمانهای روانشناسی نامیدهاند.
جملات برگزیده کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید:
- زندگی پایانی دارد، اما عشق هرگز.
- روح مصیبتدیده، بازی تلخ سرنوشت را تحمل میکند.
- مردم میگویند عشق را پیدا کردهاند، انگار در زیر کوه پنهان شده بود.
- تنها بازی وحشتناک سرنوشت است که انسان را در این وضعیت اسفبار قرار میدهد!
در بخشی از کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید میخوانیم:
شبهای دیگر یا وقتی که پدر در ورقبازی بد میآورد، یا مشروبش ته میکشید و مادر هم در خواب بود، با عصبانیت به اتاق خواب ادی و جو میرفت و همان چند اسباب بازیشان را به در و دیوار میکوبید. و بعد کمربندش را باز میکرد. آنها را مجبور میکرد که به پشت بخوابند و هر شب به بهانهای آنها را به باد کتک میگرفت. ادی در این مواقع خدا خدا میکرد مادرش از خواب بیدار شود. اما اگر گاهی هم از خواب بیدار میشد، پدر فریاد میزد که بیرون باشد. و مادر در راهرو به دامنش چنگ میزد و این بسیار بدتر بود.
دستهایی که جام شخصیت ادی را منقش کرده بود، دستهایی پینهبسته، خشن و سرخ از خشم بود. او تا سنین جوانی همیشه با مشت و لگد و شلاق تنبیه میشد. و بعد از نادیده گرفتنش این دومین نوع تنبیه ادی بود. صدمۀ ناشی از خشونت. کمکم کار به جایی رساند که ادی از صدای پدر که از راهرو به طرف اتاقش میآمد، حتی نوع تنبیهش را حدس میزد. اما با همۀ این احوال، و برخلاف همۀ این بدخلقیهای پدر، ادی در خلوت پدر را میستایید. او ستایش را به این صورت یاد گرفته بود، پیش از آن که ستایش خدا، یا زنی را یاد بگیرد. یک پسر، معمولاً پدرش را میستاید. حتی اگر احمقانه باشد و هیچ توجیه منطقی برای این کار نباشد.
گاه و بیگاه، پدر ادی با محبتهای اندک خود مثل بازماندۀ آتشی که با دمیدن تندتر شود، روی بیعلاقهگیاش به ادی سرپوش میگذاشت. هنگامی که ادی در حیاط مدرسه در خیابان چهاردهم مشغول بازی بیسبال بود، پدر پشت فنسها میایستاد و بازی او را تماشا میکرد. هر وقت که ادی در بیرون میدان اسمک میزد، پدر سر تکان میداد. و وقتی که ادی از دعواهای خیابانی به خانه برمیگشت، پدر با دیدن دست زخمی یا لب شکافتهاش میپرسید: «خوب بگو ببینم سر آن بدبخت چه آوردی؟» و ادی پاسخ میداد: «از پا درش آوردم.»
دیدگاه خود را بنویسید