ویژگی های محصول: ناشر: ایران بان، قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز، تعداد صفحات: 300 صفحه، موضوع: داستان نوجوان
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب دختر ستاره ای همیشه عاشق اثر جری اسپینلی:
کتاب دختر ستارهای همیشه عاشق نوشته جری اسپینلی و ترجمه فریده اشرفی داستانی خواندنی و زیبا دربارهی دختری متفاوت است که با رفتارهایش تمام مدرسه را تحت تاثیر قرار میدهد.
جری اسپینلی نویسندهی مشهور کتابهای کودک و نوجوان در داستان دختر ستارهای همیشه عاشق، از زندگی دختری به نام استارگرل یا دختر ستارهای نوشته است. زمانی که دختر ستارهای پا به مدرسه میگذارد، همه تحت تاثیر او، طرز لباس پوشیدن، راه رفتن و افکارش قرار میگیرند. دختر ستارهای مهربان است. عاشق کمک کردن به آدمهای دور و برش است و با دوستش لئو، رابطهی عاشقانهای دارد. بچههای مدرسه که نمیتوانند چنین رفتاری را تحمل کنند از او کناره میگیرند و در نهایت او مجبور به ترک مدرسه میشود....
کتاب دختر ستارهای همیشه عاشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم:
نوجوانان از خواندن کتاب دختر ستارهای همیشه عاشق لذت میبرند. اگر دوست دارید داستان عاشقانهی زیبایی بخوانید، کتاب دختر ستارهای همیشه عاشق یک گزینهی خوب برای شما است.
دربارهی جری اسپینلی، نویسنده کتاب:
جری اسپینلی ۱ فویه ۱۹۴۱ در پنسیلوانیا به دنیا آمد. او در کالج گیتسبورگ تحصیل میکرد. در آنجا به نوشتن داستان کوتاه روی آورد و کمی بعد سردبیر نشریه ادبی کالج هم شد. جری اسپینلی و همسرش آیلین اسپینلی هردو نویسندههای کودک و نوجوان هستند و کتابهایشان در سراسر دنیا خوانده میشود. آنها شش فرزند و دوازده نوه دارند.
بخشی از کتاب دختر ستارهای همیشه عاشق:
سوم ژانویه
وای، لئو، من ناراحتم. گریه میکنم. قبلا که بچه بودم خیلی گریه میکردم. اگر پا روی حشرهای میگذاشتم، یکدفعه میزدم زیر گریه. مسخره است ـ همیشه آنقدر مشغول گریه کردن برای چیزهای دیگر بودم که هیچوقت برای خودم گریه نکردم. حالا برای دل خودم گریه میکنم.
بهخاطر تو.
بهخاطر هر دو نفرمان.
و حالا بین اشکهایم دارم لبخند میزنم. اولین باری که دیدمت یادت هست؟ در ناهارخوری. داشتم به طرف میزِ تو میآمدم. چشمهای تو ـ که تقریبا مرا در مسیرم متوقف کرد، مبهوت و گرد شده بودند. فکر کنم فقط بهخاطر ظاهرم نبود ـ پیراهن بلندی که به زمین میرسید، گیتار هاوایی که از کیف رودوشی گل آفتابگردانم بیرون زده بود ـ چیز دیگری هم بود: ترس و وحشت. تو فهمیدی چه اتفاقی قرار است بیفتد. فهمیدی دارم به طرف یک نفر میروم تا برایش آواز بخوانم و میترسیدی مبادا آن یک نفر خودت باشی. خیلی سریع رویت را آن طرف کردی و من شقورق از کنارت رد شدم و تا وقتی اَلن فرکو را پیدا کنم و 'تولدت مبارک!' را برایش بخوانم هیچجا نایستادم. اما لئو، در تمام آن مدت، حس میکردم نگاهت به من است. آه، بله! هر لحظه. و با هر نُتی که برای اَلن فرکو میخواندم، فکر میکردم: یک روز به طرف آن پسر که چشمهای وحشتزدهای دارد میروم و برایش آواز میخوانم. لئو، هیچوقت برایت آواز نخواندم، به طور واقعی نه. برای تو، بین اینهمه آدم. این بزرگترین افسوس من است... میبینی، حالا، دوباره ناراحتم.
دیدگاه خود را بنویسید