ویژگی های محصول: قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز، تعداد صفحات: 296 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب چراغها را من خاموش میکنم اثر زویا پیرزاد:
خلاصه داستان:
کلاریس آیوازیان زنی در آستانه ۴۰ سالگی است که دو فرزند دو قلو با نام های آرسینه و آرمینه و پسری پانزده ساله به نام آرمن دارد. شوهر او آرتوش کارمد شرکت نفت است. داستان زمانی آغاز می شود که امیل به همراه دخترش امیلی و مادر پیرش به همسایگی آنها میآیند. دوستی امیلی با دوقلو ها و آرمن باعث میشود که باب مراوده میان این دو خانواده شکل بگیرد. بین امیل و کلاریس نوعی دوستی برقرار می شود. شروع این رابطه باعث درگیریهای ذهنی کلاریس میشود.
درباره زویا پیرزاد نویسنده کتاب چراغها را من خاموش میکنم:
زویا پیرزاد، از مادری ارمنی و پدری مسلمان در آبادان به دنیا آمد. او بعد از ازدواج ساکن تهران شد. پیرزاد قبل از آنکه فعالیت خود را بهصورت جدی بهعنوان نویسنده آغاز کند، به کار ترجمه مشغول بود. ازجمله ترجمههای او میتوان به کتاب آلیس در سرزمین عجایب و آوای جهیدن غوک اشاره کرد .دهه هفتاد برای پیرزاد آغاز فعالیت در عرصه نویسندگی بود. او سه کتاب با نامهای مثل همه عصر ها، طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک را منتشر کرد. این کتابها که داستانهای کوتاه او را شامل میشوند و زنان و روزمرگیهایشان را با زبان خاص پیرزاد به تصویر میکشند با استقبال زیادی از طرف مخاطبان مواجه شدند. پس از موفقیتهای کتابها و داستانهای کوتاهش پیرزاد رمان بلند خود به نام چراغ ها را من خاموش میکنم را آغاز کرد و موفق شد در سال ۱۳۸۰ آن را به چاپ برساند. رمان توانست نظرات مثبت منتقدان و مخاطبان را جلب کند و پیرزاد موفق شد با این کتاب جوایز مهمی چون “بهترین رمان سال پگا”، “جایزه بنیاد گلشیری” و “جایزه کتاب سال” را دریافت کند.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
آرمن نگاه به سقف پرسید:«تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟» هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینینشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پاشدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تختهسیاه را حل کنم. نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم… چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد».
دیدگاه خود را بنویسید