انتشارات: پرثوآ، قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز، مناسب برای: بزرگسالان
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی:
کتاب بادبادک باز با نام انگلیسی (The Kite Runner) اولین و مشهورترین اثر خالد حسینی، نویسنده معاصر و موفق افغان است که پس از انتشار، با استقبال گسترده مردم و منتقدین مواجه گشت و نام خالد را بر سر زبان ها انداخت.
آیا اصلا داستان کسی به پایان خوش می انجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی میگذره بی اعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش می رود. بابا گفت: “فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.” اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد. این کتاب روایتی از دسامبر 2001 تا مارس 2001 را به مخاطب نشان میدهد. در تمام قسمت های کتاب با روایتی صمیمی و دوستانه مواجه خواهیم بود و مخاطب به سرعت میتوان با برخی قسمت های کتاب همزاد پنداری کند. در ابتدای داستان، امیر شخصیت اصلی داستان که از یک خانواده مرفه و پولدار است از خاطرات 12 سالگیاش میگوید و صحبت کردن او در مورد گذشته ای که راه خود را با چنگ و دندان باز میکند مخاطب را برای شنیدن داستانی که شاید به همین سادگی نتوان از آن عبور کرد آماده میکند.این داستان چهره غمگین کشور افغانستان را در زمان سقوطش نشان میدهد. زمانی که سیاست افعانستان با تحولات عجیبی رو به رو میشود و زندگی مردم را به طور کل تغییر میدهد. داستان در عین حال که چهره مردم را در این تغییرات سیاسی نشان می دهد بیشتر متمرکز بر زندگی دو دوست به نامهای امیر و حسن است که در عین حال که با هم بزرگ شده اند و حتی از یک پستان شیر خورده اند تفاوت های چشمگیری در سبک زندگی دارند. امیر از خانواده ای ارباب زاده و پولدار و حسن از خانواده ای رنج کشیده و کم توان به عنوان خدمتکار در خانه امیر و خانوادهاش مشغول است. حکایت دوستی حسن و امیر به خوبی می تواند اختلاف طبقاتی در افغانستان را برای مخاطب به تصویر بکشد، اما این تمام داستان نیست؛ چرا که هدف این رمان 400 صفحهای تنها به این دوستی خلاصه نمیشود.در خلاصه کتاب می توان از جملات خالد حسینی در برخی قسمت های داستان یاد کرد. برخی قسمت های داستان، خواب و بیداری را در هم یکی می کند و مخاطب نمی تواند تفاوت آن دو را به تنهایی تشخیص دهد. چرا که تصویری که خالد حسینی از افغانستان نشان داده به خودیه خود شبیه یک خواب است تا بیداری!پیرمردی پای دیواری کاه گلی می نشیند، چشم های نا بینایش مثل نقره مذابی است که ته دو کاسه گود مانده است. پیرمرد فالگیر که روی چوبدستی قوز کرده، دست پینه بسته اش را به گونه های گود افتاده خود می کشد. فنجان ها جلوی ما هستند. حسن سکه ای کف دست چغرش می اندازد. من هم مال خودم را می اندازم. فالگیر پیر زمزمه می کند:«بسم الله الرحمن الرحیم» اول دست حسن را می گیرد. ناخن شاخی اش را در کف دست او به حرکت در می آورد. هی می چرخاند و می چرخاند. بعد همان انگشت را به صورت حسن می برد و همین طور که آهسته رد انحنای گونه ها و و طرح گوش ها را می گیرد، صدای خشک و خش داری می آورد. قسمت کبره بسته انگشت هایش را به چشم های حسن می کشد. درست همان جا از حرکت می ایستد. لفتش می دهد یکهو قیافه پیرمرد حالی می شود. من و حسن با هم نگاهی رد و بدل می کنیم. پیر مرد دست حسن را می گیرد و سکه را کف دستش می گذارد. رو می کند به من می گوید: تو در چه حالی جوانک؟ از آن طرف دیوار بانگ خروسی می آید. پیرمرد دستش را می آورد جلو و من دستم را عقب می کشم.توی کولاک گم شدم! باد زوزه می کشد پوره های سرد برف را توی چشم هایم می پاشد. در میان سرما و بوران پاهایم به سختی جلو می رود. سعی می کنم با فریاد زدن به دنبال کمک باشم اما باد فریادهای مرا قورت می دهد و صدایم به کسی نمی رسد. احساس می کنم بین سفیدی برف گم شده ام و دیگر راه نجاتی ندارم این حس با صدای نعره باد در گوشم به کابوسی که به زودی اتفاق می افتد تبدیل می شود. باد حتی رد پاهایم را پاک می کند و حالا مانند شبحی شده ام که هیچ ردپایی از خود جای نگذاشته است. دوباره فریاد می زنم محکم تر از دفعه قبل اما این بار امید هم مانند ردپایم پاک می شود. یکدفعه صدای ضعیفی به گوشم آشنا می آید. دستم را سپر چشم هایم می کنم و به هر دردسری شده سعی می کنم بنشینم، نگاه می کنم کم کم رنگ ها برایم مشخص می شود و دستی به رویم دراز می شود کف آن دست بریدگی های عمیقی دارد و خون از رگ هایش به روی برف ها سرازیر می شود. آن دست را محکم می گیرم و بلند می شوم. ناگهان دیگر برفی در کار نیست و من در در یک سرزمین سبز رنگ ایستاده ام در سرزمینی که از برف و سرما خبری نیست! آسمان پر است از بادبادک های رنگی که در روشنایی آفتاب می درخشند....زندگی قبلی تو و زندگی قبلی من! من هم توی همان حیاط بازی کردم سهراب. توی همان خانه زندگی کردم. ولی همه چمن ها از بین رفته و یک جیپ غریبه توی حیاط خانه مان پارک شده که روغنش همه جای آسفالت را کثیف کرده! زندگی قبلی ما رفت سهراب، و همه آدم هایی که در آن خانه بودند یا مرده اند و یا دارند می میرند. حالا فقط من مانده ام و تو. من و تو!...
دیدگاه خود را بنویسید