قطع: رقعی، نوع جلد: شومیز، مناسب برای: بزرگسالان، مترجم: همیلا قراگوزلو
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب من ملاله هستم اثر ملاله یوسف زی:
ملاله یوسف زی دختری پاکستانی می باشد که علاقه زیادی به درس خواندن و مدرسه رفتن دارد، اما در جایی مثل پاکستان این کار با دردسرهایی نیز همراه است. ملاله اکنون یک چهره مطرح جهانی است که جایزه صلح نوبل را نیز دریافت کرده است و اکنون بنیاد ملاله را راه اندازی کرده است و برای به مدرسه فرستادن همه دختران تلاش می کند. بنیاد ملاله معتقد است که همه دختران و پسران می توانند دنیا را دگرگون سازند و تنها چیزی که نیاز دارند یک فرصت است.
کتاب «من ملاله هستم: دختری که برای گرفتن حق تحصیل ایستادگی کرد و مورد هدف گلولهی طالبان قرار گرفت»، داستان واقعی زندگی دختری پاکستانی به نام «ملاله یوسف زی» است که به قلم خودِ وی و با همکاری روزنامه نگار و نویسندهی بریتانیایی، «کریستینا لَمب» نوشته شده است. این کتاب در اکتبر سال 2013 به چاپ رسید. کتاب من ملاله هستم که در بسیاری از مدارس پاکستان، ممنوع اعلام شده، روایتگر تلاشهای ملاله در راه کسب حق تحصیل برای زنان، ظهور و سقوط جنبش طالبان پاکستان و ترور ناموفق ملاله از طرف طالبان است. ملاله این کتاب را به دخترانی که طعم تلخ نابرابری و بیعدالتی را چشیدهاند و با این وجود سکوت می کنند، تقدیم می کند. او معتقد است که صدای همۀ دختران رنجیده شنیده خواهد شد. با خواندن "من ملاله هستم" شاید گاهی اشک از چشمانمان جاری شود، چرا که با حقایقی تلخ روبه رو میشویم که شاید هرگز در زندگی تصورشان را هم نکرده باشیم. در سراسر کتاب گه گاهی احساس غم و اندوه قلبمان را فرا می گیرد. هم نوعان ما زیر سلطه ظلم و نادانی زندگی می کنند و کسی که بخواهد صدای خود را به گوش جهان برساند باید از جان خود بگذرد. در حالی که آزادی و برابری از حقوق انسان است در برخی از کشورهای دنیا هنوز تحصیل زنان گناه و نوعی جرم به شمار میآید. میدانیم که هر کسی از هر نژاد، زبان و مذهب، خواه مرد باشد و خواه زن از تمام حقوق و آزادیهای انسانی خود میتواند بهره ببرد.در واقع هیچ انسانی را نمی توان در حبس نگه داشت و او را از حقوق اولیه اش محروم کرد. نادان آدمی ست که به خود اجازه می دهد حقوق هم نوعانش را زیر پا گذارد و بسیاری از کودکان بیگ ناه را قربانی کند. ملاله نمونهای از دختران و پسرانی است که قربانی نادانی و تعصب افرادی چون طالبان می شوند. چنانچه بدون هیچ گونه تعصبی به صدای ملاله گوش دهیم و عینک منفی نگری را از جلوی چشمانمان برداریم تازه متوجه خواهیم شد که او میتواند برای ما نشانه باشد. نشانهای که ما را از خواب غفلت بیدار خواهد کرد. طالبان بذر نادانی خود را در افغانستان و پاکستان پاشیده و آنها را پرورش داده است و نتیجه اش مرگ کودکان بی گناهی است که خوشبختانه ملاله از آن جان سالم به در برد. باید آگاه باشیم که گاهی ریشه های تعصب پنهانی از خاکی به خاک دیگر رشد می کند و اگر گلهای باغچه همسایه را از هرگونه آفتی نجات ندهیم هر لحظه ممکن است این سرنوشت گریبان گیر خودمان نیز شود. به همین دلیل بیداری ما و تلاش برای کسب دانش در برابر تعصب و نادانی راه را برای پسران و دخترانی چون ملاله هموارتر خواهد کرد. در قسمتی از کتاب می خوانیم: شانزده اکتبر یک هفته پس از تیراندازی به هوش آمدم. هزاران مایل از خانه دور بودم و لولهای در گردنم بود که کمک می کرد نفس بکشم و به همین دلیل نمی توانستم صحبت کنم. از عکس برداری دیگری من را به بخش مراقبتهای ویژه برمی گرداندند و سرانجام به کلی به هوش آمدم. نخستین اندیشه ای که به ذهنم رسید این بود: «خدارو شکر که زندهام.» نمیدانستم کجا بودم گرچه کاملاً پیدا بود که در سرزمین خودمان نیستم. پرستاران و پزشکان به زبان انگلیسی صحبت می کردند. با آنان حرف می زدم ولی به خاطر لوله ای که در گردنم بود هیچ کس نمی توانست صدایم را بشنود. چشم چپم همه جا را تار می دید و همه دو بینی و چهار چشم داشتند. انواع پرسشها به ذهنم می رسید: «من کجام؟ کی منو آورده اینجا؟ پدر و مادرم کجان؟ پدرم زنده است؟» و بسیار وحشت زده بودم. ..روز بعد همین که دوباره به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاق سبز رنگ عجیبی بدون هیچ پنجرهای با نورهای بسیا روشن هستم. اتاقک بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان ملکه الیزابت بود. همه چیز پاکیزه می نمود و مانند بیمارستان مینگوره نبود. یکی از پرستاران مداد و دفترچهای به من دارد. ولی درست نمیتوانستم بنویسم. میخواستم شماره تلفن پدرم را یادداشت کنم با این حال نمیتوانستم حروف را درست بنویسم. دکتر جاوید یک صفحه حروف الفبا برایم آورد تا به حروف اشاره کنم. نخستین کلمههایی که هجی کردم «پدر» و «کشور» بود. پرستار به من گفت که در بیرمنگام هستم گرچه نمی دانستم در کجای دنیاست. بعد نقشهای به من نشان دادند که دریافتم در انگلیس هستم. در واقع نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده بود. پرستاران چیزی به من نمی گفتند. حتی اسم من، آیا هنوز ملاله بودم؟.
دیدگاه خود را بنویسید