ناشر: یوشیتا، مترجم: محمد جواد نعمتی، تعداد صفحات: 96، نوع جلد: شومیز
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب شبهای روشن اثر فئودور داستایفسکی:
کتا شبهای روشن، داستان لطیف و عاشقانهای از فئودور داستایفسکی نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه است.
داستان کتاب شبهای روشن، دربارهی زندگی و احساسات پسر جوان تنهایی است که در شهر سنپترزبورگ برای خود میچرخد. او درددلها و دلتنگیهایش را با خیابانها و در و دیوارهای شهر قسمت میکند. بعد ناگهان به طور اتفاقی به دختری برمیخورد که در انتظار معشوقش است. دختر هیچ متوجه حضور پسر در کنارش نمیشود و پسر هم از آنجا میرود. اما زمانی که میبیند دختر فریاد میکشد و به کمک احتیاج دارد، به آن سمت برمیگردد و دختر را از دست مرد مستی که آنجاست، نجات میدهد. آشنایی این دو نفر با یکدیگر مانند نوری است که به زندگی پسر تابیده شده است. آنها داستانشان را برای همدیگر تعریف میکنند و ...
شبهای روشن را در زمره شاهکارهای داستایفسکی نمیدانند. حداقل آن عمق و گستردگی رمانهای جنایت و مکافات یا ابله را ندارد. چرا که داستایفسکی شبهای روشن را پیش از رفتن به سیبری یعنی پیش از دوران بلوغ آثار هنریاش نوشته است. اما چه چیز باعث شده این رمان هنوز جزو کتابهای محبوب خوانندگان باشد؟ کتابی که خود داستایفسکی آن را «رمان احساساتی از خاطرات یک خیالاتی» میخواند. سادگی روایت و زیبایی و لطافت داستان، یکی از دلایل محبوبیت شبهای روشن است.
کمی دربارهی فئودور داستایفسکی:
فیودار میخاییلوویچ فرزند دوم خانواده داستایفسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. او در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغالتحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. اما در سال ۱۸۴۹ به جرم براندازی حکومت دستگیر شد. حکم اعدام او مشمول بخشش شد و در عوض او چهار سال در زندان سیبری زندانی بود و بعد از آن نیز با لباس سرباز ساده خدمت میکرد. شهرت او به خاطر رمانهایش: ابله، قمارباز، برادران کارامازوف و جنایت و مکافات است. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایفسکی ارائه کردهاند. داستایفسکی در۵۹ سالگی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ در سن پترزبورگ از دنیا رفت.
جملاتی از کتاب شبهای روشن:
از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم میداد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. میدیدم که همه مرا وامیگذارند و از من دوری میجویند. البته هرکس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستهام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا میخواهم چهکنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را میشناسم. برای همین بود که وقتی میدیدم که مردم همه شهر را میگذارند و میروند ییلاق، به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند. این تنهاماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم.
دیدگاه خود را بنویسید