مترجم: پرویز دوائی، قطع :رقعی، تعداد صفحه :110، سال انتشار میلادی :1973، نوع جلد :شومیز
محصولات دیگر فروشگاه
معرفی کتاب ذِن در هنر نویسندگی:
این کتاب نوشته ری برادبری با ترجمه پرویز دوائی هست. موضوع کتاب حاضر، آموزش نویسندگی و بهرهگیری از خلاقیت در این هنر است. این کتاب، در بردارندة یادداشتهای «ری بردبری» و خاطرات وی پیرامون نویسندگی و شرح شیوة استفاده از خلاقیت در این فن است. وی میکوشد به وسیلة این نوشتار به مخاطب خود بفهماند که خلاقیت موهبتی است خدادادی و شخص باید با بهرهگیری از طبیعت، جامعه و محیط پیرامون، این موهبت را با آگاهی کامل به کار گرفته و به بهترین نحوه در خلق یک اثر هنری بکوشد.
همانطور که اشاره شد، کتاب حاضر، کتابی است از رِی برادبری و با ترجمه پرویز دوائی. دوائی میگوید: «آنچه در این کتاب میآید، واقعاً قرار نیست که به کسی هنر یا فن نویسندگی را یاد بدهد، خود برادبری هم میگوید که خلاقیت در هر هنری موهبتی است از خداوند که یا پیش از تولد به تو سپردهاند یا نسپردهاند، ولی آنچه کتاب میکوشد که شاید تثبیت کند، این است که آدمیزاد باید در بین دیوارهای زمین و طبیعت خدا، بیدار و آگاه و با چشم و گوش و بینی باز راه برود، با حسهای مدام برانگیختهشده، که در این صورت اگر مایه خلاقیت در کسی باشد، بیشتر تقویت میشود، اگر هم نباشد، لااقل موهبت هستی و آگاه بودن به اعجاز آن، در وجود آدم حرام نشده است.»
ری داگلاس برادبری در سال ۱۹۲۰، در شهرک وکهگان از ایالت ایلینویز به دنیا آمد. در سه سالگی، تماشای فیلم صامت گوژپشت نتردام تکلیف رؤیاها و خیالپردازیهای او را تا آخر عمر مشخص کرد. خیلی زود علاقهای حریصانه به مطالعه پیدا کرد، در حدی که شبانهروز کتاب میخواند و نخستین کتابهایی که به آنها علاقهمند شده بود فانتزیهایی بود با قهرمانانی غریب و جذاب.
برادبری همچنین در جایی گفته: «نویسنده شدم تا از دست اندوه و نومیدی پراکنده در این جهان، به درون دنیای پر امیدی بگریزم که میتوانستم با تخیل خود بیافرینم.»
قسمتی از کتاب ذن در هنر نویسندگی:
اگر بیبهره از شور و عشق و لذت مینویسی، نیمچه نویسندهای؛ یعنی یک چشمت متوجه بازار فروش و استقبال مشتری است و یک گوش را چنان به محافل آوانگارد سپردهای و از خودت چنان غافل ماندهای که دیگر خود را به جا نمیآوری، چون که نویسنده قبل از هر چیز باید برانگیخته شده باشد، باید آکنده از تب و شوق باشد، بدون چنین نیرویی بهتر است برود دنبال میوهچینی یا فعلگی که قطعاً برای سلامتی جسمیاش هم بهتر است. آخرین بار کی قصهای نوشتید که عشق یا نفرت راستین شما بر صفحهی کاغذ راه پیدا کرد؟ آخرین بار کجا جرئت یافتید تا اعتقادهای شدید مطلوبتان را رها کنید تا همچون صاعقه بر صفحه کاغذ بکوبند؟ بهترین و بدترین چیزها در زندگی شما چیست و کی خیال دارید آنها را به زمزمه یا فریاد ادا کنید؟
مثلاً قشنگ نیست که آخرین شماره مجلهی هارپرز بازار را که در اتاق انتظار دندانپزشک داشتید ورق میزدید به کناری بیندازید و بدوید به سراغ ماشین تحریرتان و با خشمی آکنده با خنده بتازید و به اسلوببازی ابلهانه و گاهی واقعاً شوکدهنده گردانندههای این مجله حمله کنید؟
یکبار شمارهای از این مجله به دستم رسید که در آن عکاسهای مجله با احساس منحرفی که از مساوات بین تیپ و طبقههای مختلف آدمها دارند، بار دیگر اهالی محل را در پس کوچهای در پورتوریکو به صورت دکور به کار گرفتند و در برابر این افراد، مانکنهای اسکلتواره مجله برای خانمهای خواننده لاغر و استخوانی در سالنهای مجللشان ژست گرفتند. دیدن این عکسها مرا چنان به خشم آورد که به سوی ماشین تحریرم به جای رفتن، دویدم و داستان کوتاه آفتاب و سایه را نوشتم که در آن یک پیرمرد پورتوریکویی، صحنههای عکسبرداری مجله را خراب میکند!
دیدگاه خود را بنویسید