ناشر: کتابستان معرفت، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 356 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب مثل بیروت بود اثر زهرا اسعد بلنددوست:
نوشتن یک داستان بر اساس رویدادهای واقعی ساده نیست. زیرا باید جنبه های زیباشناختی و روایی جذابی داشته باشد و همچنین واقع بینانه باقی بماند و واقعیت را فدای تخیل نکند. "مثل بیروت بود" از "زهرا اسعد بلنددوست" چنین اثری است.
"زهرا اسعد بلنددوست"، مانند کار دیگر خود، انتخاب کرده که این مسیر سخت را طی کند و تا آنجا که ممکن است تخیلات خود را در اختیار داستان قرار دهد و حقایق را بدون تلاش برای دستیابی به نفعی از آن ها بیان کند.
سارا، همسر یکی از شهدای مدافع حرم و راوی داستان، دوست جدید زهراست. غربت و انزوا و همچنین این واقعیت که دیگران او را درک نمی کنند، زندگی سارا را ویران کرده است. او زیر بار این همه سختی تحملش را از دست می دهد و به همسر شهیدش ملحق می شود.
هر چند این همه ماجرا نیست. برادر سارا که اسمش دانیال است و اکنون به سپاه پاسداران ملحق شده ، به طرز مرموزی ناپدید می شود. خبر کشته شدن وی توسط اعضای سپاه پاسداران در رسانه ها پخش می شود و فضایی مبهم ایجاد می کند. در همین حال ،زهرا که پدر و برادرش سپاهی هستند، با فردی ناشناس روبرو می شود که او را به ماجراهای پیچیده ای می کشاند.
شخصیت های کتاب "مثل بیروت بود" نیز زنده و قابل لمس هستند و این زندگی و شور حیات، تنها محدود به نفس کشیدنشان نیست، بلکه آن ها با انتخاب ها و تصمیماتشان زنده اند و شناخته می شوند. در بخش هایی از داستان با انتخاب های دشواری روبرو می شوند که یکی از جنبه های جذاب داستان "مثل بیروت بود"، همین انتخاب سختی است که آن ها باید بین بد و بدتر می داشتند. تصمیماتی که هیجان داستان را به اوج می رسانند و لحظه به لحظه حقایق ناگفته را آشکار می کنند.
قسمت هایی از کتاب مثل بیروت بود:
"با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمی داشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافق زادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟ تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلا معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلا خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاج اسماعیل دیده.» او چه می خواست بگوید؟! در عین واضح بودن، حرف هایش برایم قابل فهم نبود. «منظورت از این حرف ها چیه؟ منظورت از ستون پنجم و توله منافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلا این ها چه ربطی به پدر من داره؟!» پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. می دونی دقیقا دارم در مورد کی حرف می زنم. همهٔ این ها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاج اسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.» راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربه مهر می چرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلا مگر دانیال در این بازی می گنجید؟ «چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟» چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد شیک پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست. «با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلا تو آلبوم های مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلا دانیال؟» آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکس های کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی می گذاشتم که شیطان را به حیاط زندگی ام هل داده بود".
دیدگاه خود را بنویسید