ناشر: کتابستان معرفت، قطع: رقعی، نوع جلد: نرم، تعداد صفحات: 368 صفحه
محصولات دیگر فروشگاه
کتاب چایت را من شیرین می کنم اثر زهرا بلنددوست:
کتاب "چایت را من شیرین میکنم" که توسط نشر "کتابستان معرفت" منتشر شده است، نوشته زهرا بلند دوست است. این اثر داستانی جذاب روایتگر داستان دختری به نام سارا، ایرانی الاصل و مقیم آلمان است که پدرش سمپات سازمان مجاهدین خلق است اما مادر در نقطه مقابل پدر قرار دارد. پدر سارا تنها برادرش را که او نیز جزو گروه مجاهدین خلق بود را در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) از دست داده و پس از این شکست سخت سازمان با خانواده خود از ایران خارج شده و به آلمان میآیند.
زندگی پدر و مادر سارا با دعوا و کشمکش سپری میشود، در میان این مجادلهها مادر از خدا و خوبیهایش میگوید و پدر از دغدغههای سازمان، اما در این میان سارا و برادرش خدا را انتخاب میکنند و پناه هم میشوند. در طول کتاب چایت را من شیرین میکنم ماجرایی پیش میآید که برادر سارا به اسلام گرایش پیدا کرده و در ادامه وارد گروه داعش شده و ناپدید می شود. سارا در حین جستجوی برادر ناخواسته وارد جریانی می شود که با مبنای وجودی این گروه و جنایتهایش آشنا شده و او را بیش از گذشته از شنیدن نام اسلام و مسلمان به هراس می اندازد، اما روند داستان اینگونه ادامه نمییابد.
قسمت هایی از کتاب چایت را من شیرین می کنم:
"آن روزها من یک ساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب مان شد. شعارهایی که آرمان ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی مان شکل دیگری می شد. پدرم با این که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی کرد. می گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی دانم واقعا به چه فکر می کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود، در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمی شد. شاید به زبان نمی آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی داد. زندگی من یک ساله و دانیال پنج ساله، میدانی شد برای مبارزه ی خیر و شر؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می خورد در چهارچوب سازمان زده ی خانه مان. مادر مدام از خدا و خوبی می گفت و پدر از دغدغه های سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روزها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم".
دیدگاه خود را بنویسید