کتاب یافتن معنا در نیمه دوم عمر اثر جیمز هالیس:
مقدمه کتاب:
در ابتدای این کتاب برای شما معنا دارند، تا حدودی شما را میترسانند و شما را به چالش میکشانند، در این صورت شما نیز پیشاپیش در این فرایند درگیر هستید و شاید مدتی در این فرایند درگیر بودهاید.این حرکت برآمده از طنابهای قدیمی کشتی زندگی که احتمالاً میل قابلدرک شما به راحتی، امنیت و قابلپیشبینی بودن را تا حدودی دچار پیچیدگی و ابهام میکند، حرکت عمیق «روان» شماست که انگیزۀ آن معنا، شفا و کمال است. در بحبوحۀ این جابجاییهای روانشناختی، ما دائماً خودمان را یک قربانی در نظر میگیریم و نمیتوانیم تصور کنیم که ممکن است هدفی متعالی از درد و رنج در انتظارمان باشد. اغلب خیلی دیرتر در زندگی قادر خواهیم بود تشخیص دهیم که چیزی به طرزی هدفمند ما را به حرکت وامیداشت و آغازگر مرحله جدیدی از سفر قهرمانیمان بوده است، هرچند در آن لحظه قطعاً چنین حسی نداشتیم. ما ممکن است با اکراه بپذیریم که درد و رنج حتی باعث تعالی ما شده است و ما را انسانی غنیتر کرده است.نکاتی مهم که با خواندن این کتاب با آن آشنا می شوید:چه چیزی در سفر زندگی تان شما را به نقطه ای که هم اکنون در آن هستید، آورده است؟کدام اسطوره ها، کدام نیروها، چه خانواده ای و چه محیط اجتماعی چارچوب واقعیت شما را به وجود آورده و احتمالاً از آن حمایت و شاید آن را محدود کرده اند؟شما زندگی چه کسی را زندگی کردید؟چگونه است که حتی وقتی ظاهراً همه چیز خوب پیش می رود، احساس خوبی به آن ندارید؟چرا این همه ناکامی، خیانت و برآورده نشدن انتظارات وجود دارد؟چرا بر این باورید که مجبورید چیزهای زیادی را از دیگران و از خودتان مخفی کنید؟اکنون زمان آن رسیده است که به نداهای روح تان پاسخ دهید و دعوت به آن زندگی والاتر را بپذیرید.
جیمز هالیس در کتاب یافتن معنا در نیمه دوم عمر، به شما یاد میدهد که چگونه در نیمه دوم عمر خود احساس رضایت و شادمانی داشته باشید و از این جنگل تاریک و پر فراز و نشیب با موفقیت گذر کنید.
همه شما در نیمهی اول عمر (قبل از 35 سالگی) تصور میکنید که با رسیدن به موفقیتهای کوچک و بزرگ مانند ازدواج کردن با شخص مناسب، بچهدار شدن و داشتن خانه و شغل مناسب احساس آرامش میکنید. اما هنگامی که به نیمهی دوم عمر (بین 35 تا 70 سال) وارد میشوید از درون احساس میکنید که حال روحی خوبی ندارید. فکر میکنید برخی از انتخابها و راههایی که در زندگیتان پیمودهاید، درست نبودهاند. در این زمان است که دوران افسردگی و دلزدگی از زندگی و روبهرو شدن با تردیدها و دودلیها از راه میرسند. کم کم از طریق مواجه شدن با آدمهای دور و اطرافتان که اتفاقاً برخی از آنها همسن و سال شما هستند، متوجه میشوید فرصت خیلی کم است و هنوز نتوانستهاید راهی برای کسب آرامش و حس رضایت در زندگیتان پیدا کنید. به تعبیر جیمز هالیس (James Hollis) شما خود را در جنگلی تاریک میبینید، در حالی که مسیر زندگیتان را هنوز پیدا نکردید. زندگی دومی هست که جذابیت و معنای بسیار بیشتری از نیمهی اول دارد. حضور احساسات منفی و ناخوشایند به شما این پیام را میدهد که پروندهی زندگی کردن به شیوه نیمهی اول را کنار بگذارید، زیرا باید سر فصل تازهای در زندگی شروع کنید.
کتاب یافتن معنا در نیمه دوم عمر (Finding Meaning in the Second Half of Life) شامل نوشتههای یک روح آرام، با وقار و با درک بسیار بالاست که هیچگاه در زمینۀ تحلیل فردی به مسائل خشک علمی نپرداخته است. منشأ این کتاب از قلب دکتر هالیس است که با شما حرف میزند و «چشماندازی واقعی» از «انسانیت واقعی» را به شما هدیه خواهد داد.
کتاب یافتن معنا در نیمه دوم عمر مناسب چه کسانی است؟
همه افراد بالای سی سالی که احساس بیانگیزگی، پوچی و بیهدفی در زندگی دارند و دیگر از زندگی مثل قبل لذت نمیبرند.
کمی درباره جیمز هالیس نویسنده کتاب یافتن معنا در نیمه دوم زندگی:
دکتر جیمز هالیس رییس انستیتو یونگ واشنگتن و یکی از برجستهترین روانکاوان یونگی (پیرو مکتب پروفسور کارل گوستاو یونگ) است. او در ایالت ایلینوی آمریکا متولد شد و در سال ۱۹۶۲ از دانشگاه منچستر فارغالتحصیل شد. جیمز هالیس پیش از آن که مجدداً بین سالهای ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲به عنوان یک روانکاو پیرو مکتب یونگ در انستیتو یونگ زوریخ آموزش ببیند، مدت ۲۶ سال در کالجها و دانشگاههای متعددی به تدریس علوم انسانی پرداخت..
نظرات کارشناسان درباره کتاب پیدا کردن معنا در نیمۀ دوم زندگی:
- دکتر «جِیمز هالیس» مانند یک آشپز ماهر میداند که غذای روح را نمیتوان به راحتی فقط سفارش داد. (روزنامه «پلِین دیلِر» کلیولند)
- این کتاب بینشهای عمیقی در رابطه با فرایند پیدا کردن معنای حقیقی زندگی در میانسالی به انسان میدهد. (روزنامه «هیوستون کرونیکل»)
- چگونه میتوانید راهتان را به بیرون از جنگل تاریک زندگی پیدا کنید؟ وظیفهای که پیش روی ما است، همان چیزی است که هالیس آن را بزرگترین پروژۀ میانسالی مینامد: «باز پس گرفتن اختیار شخصی زندگی.» این به معنی پشت سر گذاشتن چیزهایی است که در عین راحتی، محدودکننده هستند. (مجلۀ «مُر»)
- این کتاب بررسی ژرفنگر و دقیق «تکامل فردی» است، بسیار انسانی و بسیار بامحبت. تمرکز هالیس روی معنای زیربنایی برای بسیاری از افراد آشنا و قابل درک است. («هفتهنامۀ ناشرین»)
جملات برگزیدهی کتاب:
- دلیل اصلی خطاهای انسان را میتوان در تعصباتی جستجو کرد که در کودکی فرا گرفتهایم. (رنه دکارت)
- ما روحهای گرانقیمت را از تختخواب ناراحت خاطرات بیرون میکشیم. (پاول هووِر)
- اکنون باید تلاش کنم تا با خونسردی به خودم بنگرم و پس از این درونی عمل کنم، چراکه تنها به این طریق قادر خواهم بود خودم را با درکی عمیقتر «من» بنامم، همانگونه که کودک در اولین اقدامی که آگاهانه انجام میدهد، با واژۀ «من» به خود اشاره میکند. (سورن کییرکگارد)
- ترجیح میدهیم از بین برویم بجای این که تغییر کنیم. ترجیح میدهیم در ترسهایمان بمیریم بجای این که از لحظه اکنون فرا رفته و اجازه دهیم توهماتمان بمیرند. (دابلیو. ایچ. اُدن)
در بخشی از کتاب میخوانیم:
به لحاظ تاریخی، خانواده به عنوان یک نهاد ضروری ایجاد شد که نه تنها شامل رابطه خونی، بلکه شامل کسانی میشود که حضور دارند تا کارهای روزمره اساسی و انتقال ارزشهای قبیله را انجام دهند. یک گروه، وقتی کنار هم میآیند، بهتر میتوانند از خود دفاع کنند، نقشها و وظایف را متمایز کنند، از جوانترها حمایت کنند، و دوام گروه را تضمین کنند. اگر بیولوژیستهای اجتماعی درست گفته باشند، مردها از لحاظ ژنتیکی برنامهریزی شدهاند تا اسپرم را در خدمت بقای گونه انسانی بگسترانند و زنها برنامهریزی شدهاند که به دنبال ادامه شراکت باشند تا حفاظت از خودشان و کودکان آسیبپذیرشان را تضمین کنند. این دستور کار دو طرفه شاید به بهترین نحو از طریق خلق ایده زناشویی محقق میشد، با قدرتهای کافی و دارای مجوزی برای کنترل و هدایت کردن تاب خوردنهای وحشیای که اروس اغلب در دام آنها میافتد.
وقتی فرهنگها تکامل پیدا کردند، خانواده تبدیل به یک واحد منسجم در دنیای تغییر، هجومهای خصمانه، تخریب طبیعت و جستجوی دائمی برای غذا و سرپناه تبدیل شد. این واحد ثابت بیشتر تکامل یافت و به حامل حیاتی فرهنگ تبدیل شد، وسیلهای برای حفظ اسطوره شناسی قبیلهای، کارکردهای اجتماعی و رابط بین ارزشهای قبیلهای و متعالی. اما خانواده همیشه بیش از این بوده است و همچنان چیزی بیش از این خواهد بود، چه شکاف برداشته باشد و چه دست نخورده باشد، چه در نزدیکی باشد و چه در مکانی دور افتاده باشد. خانواده یک میدان نیروی کهن الگویی بوده و همچنان هست که در آن تمام ما شرکت میکنیم، حتی بسیار بعد از آن که در پایان نوجوانی از لحاظ فیزیکی به عنوان اولین عزیمتمان، خانواده را ترک میکنیم. ترک خانواده از لحاظ روانی همچنان یک کار جداگانه و حیاتیتر و گاهی غیر ممکن برای نیمۀ دوم زندگی باقی میماند. به همین دلیل است که اغلب هر چه ما دورتر میرویم و هر چه سالهای بیشتری میگذرد، احتمالاً بیشتر با خانوادۀ نامرئیمان که هنوز کاملاً در ژستهای روانی و الگوهای رفتاری ما قابلدسترس است، برخورد میکنیم. همانگونه که یونگ عنوان کرده است:
وقتی موقعیتی اتفاق میافتد که با یک کهنالگوی معین ارتباط دارد، آن کهنالگو فعال میشود و حالت تکانهای پدید میآید، که (با وجود تمام استدلالها و ارادهها) همچون یک حس غریزی، راه خود را پیدا میکند.
به همین دلیل است که «پدر» همیشه در یک سمت قدم بر میدارد و در سمت دیگر، «مادر تاریکی قرار دارد که همیشه با گامهایی نرم و سبک در نزدیکی قدم برمیدارد.»